اس ام اس خنده دار | اس ام اس عاشقانه | اس ام اس جوک

اس ام اس های عاشقانه,اس ام اس خنده دار ,اس ام اس جک

اس ام اس خنده دار | اس ام اس عاشقانه | اس ام اس جوک

اس ام اس های عاشقانه,اس ام اس خنده دار ,اس ام اس جک

گلچین اشعار حافظ زیبا و دلنشین

گلچین اشعار حافظ زیبا و دلنشین

عیشم مدام است از لعل دلخواه

کارم به کام است الحمدلله
ای بخت سرکش تنگش به بر کش
گه جام زر کش گه لعل دلخواه
ما را به رندی افسانه کردند
پیران جاهل شیخان گمراه
از دست زاهد کردیم توبه
و از فعل عابد استغفرالله
جانا چه گویم شرح فراقت
چشمی و صد نم جانی و صد آه
کافر مبیناد این غم که دیده‌ست
از قامتت سرو از عارضت ماه
شوق لبت برد از یاد حافظ
درس شبانه ورد سحرگاه

  

◆◆◆◆◇◇⊱⋇⊰⊱⋇⊰⊱⋇⊰⊱⋇⊰◇◇◆◆◆◆

دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس

که چنان زو شده ام بی سر و سامان که مپرس

کس  به  امّید  وفا  ترک  دل و دین  مکناد

که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس

به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست

زحمتی می کشم از مردم نادان که مپرس

زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل

دل و دین می برد از دست بدانسان که مپرس

گفت و گو هاست در این راه که جان بگدازد

هرکسی عربده ای این که مبین  آن که مپرس

پارسایی و  سلامت  هوسم  بود  ولی

شیوه ای می کند آن نرگس فتّان که مپرس

گفتم از گوی فلک صوت حالی پرسم

گفت آن می کشم اندر خم چوگان که مپرس

گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا

حافظ این قصه دراز ست به قرآن که مپرس

◆◆◆◆◇◇⊱⋇⊰⊱⋇⊰⊱⋇⊰⊱⋇⊰◇◇◆◆◆◆

گر تیغ بارد در کوی آن ماه

گردن نهادیم الحکم لله

آیین تقوا ما نیز دانیم

لیکن چه چاره با بخت گمراه

ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم

یا جام باده یا قصه کوتاه

من رند و عاشق در موسم گل

آن گاه توبه استغفرالله

مهر تو عکسی بر ما نیفکند

آیینه رویا ، آه از دلت آه

حافظ چه نالی گر وصل خواهی

خون بایدت خورد در گاه و بی‌گاه

◆◆◆◆◇◇⊱⋇⊰⊱⋇⊰⊱⋇⊰⊱⋇⊰◇◇◆◆◆◆

بالابلند عشوه گر نقش باز من
کوتاه کرد قصه ی زهد دراز من

دیدی دلا که آخر پیری و  زهد و علم
با من چه کرد دیده ی معشوقه باز من

می ترسم از خرابی ایمان که می برد
محراب ابروی تو حضور نماز من

گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق
غمّاز بود اشک و عیان کرد راز من

مست ست یار و یاد حریفان نمی کند
ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من

یا رب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن
گردد شمامه ی کرمش کار ساز من

نقشی بر آب می زنم از گریه حالیا
تا کی شود قرین حقیقت مجاز من

بر خود چو شمع خنده زنان گریه می کنم
تا با تو سنگدل چه کند سوز و ساز من

زاهد چو از نماز تو کاری نمی رود
هم مستی شبانه و راز و نیاز من

حافظ ز گریه سوخت بگو حالش ای صبا
با شاه دوست پرور دشمن گداز من

◆◆◆◆◇◇⊱⋇⊰⊱⋇⊰⊱⋇⊰⊱⋇⊰◇◇◆◆◆◆

سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت

بادت اندر شهریاری برقرار و بر دوام

سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش

اصل ثابت نسل باقی تخت عالی بخت رام

◆◆◆◆◇◇⊱⋇⊰⊱⋇⊰⊱⋇⊰⊱⋇⊰◇◇◆◆◆◆

از من جدا مشو که توام نور دیده‌ای
آرام جان و مونس قلب رمیده‌ای
از دامن تو دست ندارند عاشقان
پیراهن صبوری ایشان دریده‌ای
از چشم بخت خویش مبادت گزند از آنک
در دلبری به غایت خوبی رسیده‌ای
منعم مکن ز عشق وی ای مفتی زمان
معذور دارمت که تو او را ندیده‌ای
آن سرزنش که کرد تو را دوست حافظا
بیش از گلیم خویش مگر پا کشیده‌ای

◆◆◆◆◇◇⊱⋇⊰⊱⋇⊰⊱⋇⊰⊱⋇⊰◇◇◆◆◆◆

چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد

نفس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد

به هرزه بی می و معشوق عمر می‌گذرد

بطالتم بس ، از امروز کار خواهم کرد

هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین

نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد

چو شمع ، صبحدمم شد ز مهر او روشن

که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد

به یاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت

بنای عهد قدیم استوار خواهم کرد

صبا کجاست که این جان خون گرفته چو گل

فدای نکهت گیسوی یار خواهم کرد

نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ

طریق رندی و عشق اختیار خواهم کرد

◆◆◆◆◇◇⊱⋇⊰⊱⋇⊰⊱⋇⊰⊱⋇⊰◇◇◆◆◆◆

می‌فکن بر صف رندان نظری بهتر از این
بر در میکده می کن گذری بهتر از این
در حق من لبت این لطف که می‌فرماید
سخت خوب است ولیکن قدری بهتر از این
آن که فکرش گره از کار جهان بگشاید
گو در این کار بفرما نظری بهتر از این
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق
برو ای خواجه عاقل هنری بهتر از این
دل بدان رود گرامی چه کنم گر ندهم
مادر دهر ندارد پسری بهتر از این
من چو گویم که قدح نوش و لب ساقی بوس
بشنو از من که نگوید دگری بهتر از این
کلک حافظ شکرین میوه نباتیست به چین
که در این باغ نبینی ثمری بهتر از این

◆◆◆◆◇◇⊱⋇⊰⊱⋇⊰⊱⋇⊰⊱⋇⊰◇◇◆◆◆◆

صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژه‌ات باید سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری می‌آشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت

◆◆◆◆◇◇⊱⋇⊰⊱⋇⊰⊱⋇⊰⊱⋇⊰◇◇◆◆◆◆

رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید

وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید

صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست

فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید

ز میوه‌های بهشتی چه ذوق دریابد

هر آن که سیب زنخدان شاهدی نگزید

مکن زغصه شکایت که در طریق طلب

به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید

ز روی ساقی مه وش گلی بچین امروز

که گرد عارض بستان خط بنفشه دمید

چنان کرشمه ساقی دلم ز دست ببرد

که با کسی دگرم نیست برگ گفت و شنید

من این مرقع رنگین چو گل بخواهم سوخت

که پیر باده فروشش به جرعه‌ای نخرید

بهار می‌ گذرد دادگسترا دریاب

که رفت موسم وحافظ هنوزمی ‌نچشید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد